خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
جمعه 21 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 6:46 ::  نويسنده : اصغري

تقديم به همه خوبان









زلال که باشی آسمان در تو پیداست

[image: 2003472mg9szi5yze.gif]
*پرسیدم**..... **،*
*چطور ، بهتر زندگی کنم ؟*
*با كمی مكث جواب داد :*
*گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،*
*با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،*
*و** **بدون ترس برای آینده آماده شو **.*
*ایمان را نگهدار و** **ترس را به گوشه ای انداز **.*
*شک هایت را باور نکن ،*
*وهیچگاه به باورهایت شک نکن .*
*زندگی شگفت انگیز است **، **در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .*
*پرسیدم ،*
*آخر .... ،*
*و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :*
*مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،*
*قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .*
*كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..*
*بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .*
*موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..*
*داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... *


*هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار
معاش در صحرا میچراید ،*
*آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،*
*شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو
سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..*
*مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،*
*مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و
با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..*
*به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به
... ،*
*كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :*
*زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،*
*فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،*
*زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست*****



*دو چيز را هميشه فراموش كن: *
*خوبي كه به كسي مي كني *
*بدي كه كسي به تو مي كند *
* *
*هميشه به ياد داشته باش: *
*در مجلسي وارد شدي زبانت را نگه دار *
*در سفره اي نشستي شكمت را نگه دار *
*در خانه اي وارد شدي چشمانت را نگه دار *
*در نماز ايستادي دلت را نگه دار *
* *
*دنيا دو روز است: *
*يك با تو و يك روز عليه تو *
*روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان
پذيرند. *
*به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد *
*به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد *
*به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد *
* *
*دو چيز را از هم جدا كن: *
*عشق و هوس *
*چون اولي مقدس است و دومي شيطاني، اولي تو را به پاكي مي برد و دومي به پليدي.
*
* *
*در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت
خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني،
مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود. *
* *
*چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند
تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟ *
* *
*بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با
تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود. *
* *
*هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء
كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.*
* *
*هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه
چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.*
* *
*از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است. *
* *
*از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.*
* *
*پس هر چه مي خواهي از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه براي او غير ممكن وجود
ندارد و تمام غير ممكن ها فقط براي شماست. *

 

 

 

دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 7:26 ::  نويسنده : اصغري

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین شکل،

آرامش را به تصویر بکشند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو‌ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام،

کودکانی که در خاک می‌دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر

گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو‌ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه‌ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود

منعکس کرده بود.

در جای‌جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می‌کردند،

در گوشه‌ی چپ دریاچه، خانه‌ی کوچکی قرار داشت، پنجره‌اش باز بود، دود از

دودکش آن برمی‌خواست، که نشان می‌داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می‌داد.

اما کوهها ناهموار بود، قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود.

آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه‌ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش،

تگرگ و باران سیل‌آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو‌های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.

اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه

پرنده‌ای را می‌دید.

آنجا، در میان غرش وحشیانه‌ی طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه‌ی بهترین تصویر

آرامش، تابلو دوم است.

بعد توضیح داد:

آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی‌سر و صدا، بی‌مشکل، بی کار سخت یافت

می‌شود، چیزی است که می‌گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ

شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است...

 

پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 18:19 ::  نويسنده : اصغري

>خودم برایش می‌گویم  ......
>
چند روز پیش دختر کوچولوی سه ساله‌ی یکی از دوستانم که اومده بود خونه یما
>
با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند
>
مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه
>
هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیمو آن‌ها را شریک کردیم در روزمرگی‌هایمان
>
گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد
>
ولی من چه؟؟هنوز...
>
ترس های کودکی ام پا برجاست
>
ناخوابیهای من
>
و شنیده هایی از
>
دیو و غول
>
کاش
>
بیشتر از صورت مهربان خدا
>
می گفتند
>========================================
>
تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را
>
خودم برای فرزندم می‌گویم. یک روزی می‌نشینم و همه‌ی این‌ها را برای بچه ام تعریف می‌کنم
>
وقتی این کار را می‌کنم که بچه‌ام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا این‌ها را هضم کند
>
و بعد از یاد ببرد
>
فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظه‌ی پذیرش را
>
همان‌طور که احتمالا درد لحظه‌ی به دنیا آمدن را فراموش کرده است
>
>
اول از همه مرگ را برایش تعریف می‌کنم
>
پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویارویی‌اش با نیستی خیلی شخصی باشد
>
پیش از این که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری و دلتنگی و شیون‌های شبانه بشناسد
>
برایش می‌گویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست می‌ماند
>
که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود
>
>
برایش می‌گویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد
>
و این که آن اندوه ممکن است هیچوقت قلبش را ترک نکند
>
اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی... ساده‌تر از عمری ترسیدن از آن است
>
>
خودم برایش می‌گویم که بداند ترس، اصلافقط مال آدم بزرگ‌هاست
>
آنقدر که درآنهاهراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست
>
>
بداند که ترس‌های بزرگ ممکن است در لحظه‌ی تنهایی به سراغش بیاید
>
روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکند
>
آن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد. برایش می‌گویم که ترسیدن یعنی ندانستن
>
یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت
>
>
دانستن این که ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت
>
شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند
>
شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش
>
>
>
می‌خواهم بداند که گاهی حسادتممکن است به سراغ آدم بیاید
>
یعنی این که زمان‌هایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه می‌شود
>
باید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر می‌کند برای داشتنشان محق است را
>
به او نمی‌دهند و جلوی چشمش به دیگری می‌دهند
>
و دیدن دیگریِ خوشحالبرای بعضی ها کار ساده‌ای نیست و اگر آدم سعی‌اش را کرد و از پسش برنیامد
>
باید بداند که حسود است
>
حسود است و این به معنی محق بودنش نیست.به معنی محق نبودن دیگری هم نیست
>
>
>
حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصه‌اش را نخورد
>
شاید به جای این که زیر بارش بشکند سعی کند
>
از راه آن احساسبزرگ‌تر شود و آزاده‌تر
>
>
>
می‌خواهم برایش بگویم که در دنیا ناامیدی هم هست
>
ناامیدی معنی‌اش خسته شدن از خوش‌بینی است
>
و اگر آدم دیگران را به ورطه‌ی تلخی ناامیدی‌های خودش نکشد
>
خسته شدن هیچ ایرادی ندارد
>
>
>
برایش می‌گویم که خسته شدن ایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشد
>
حق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند
>
ولی باید بداند که ناامیدی به کسانی که دوستش دارند دخلی ندارد
>
و خوب نیست کسی امید را از دیگری بگیرد به خاطر ناامیدی خودش
>
چون رسمش این است که آدم راه خودش را پیدا می‌کند
>
و امید می‌تواند هزار بار دیگر هم برگردد
>
>
می‌خواهم برای بچه‌ام بگویم وقتی که دیگر بچه نباشد چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد
>
که دنیا آن‌طور که من می‌گفتم نبود
>
که من با هزاری آرزو و ادعا، احتمالا هیچوقت نخواهم نتوانست سوسکی را ناز کنم
>
و خودم هم خوب می‌دانم نصیحت‌های من نمی‌توانست فراتر از ترس‌ها و نا‌امیدی‌ها و حقارت‌های خودم برود
>
پس نمی‌توانست او را همیشه حفظ کند
>
همینطور که آرزوهای من شاید کوچک بودند برای او

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
پيوندها